هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد، وقتی کسی ادراک نمی کند، یا کم ادراک می کند. اما او می فهمید. او به شدت و با سادگی اعجازآوری می فهمید. آنقدر که روح مرا کنار دیوار می گذاشت و بعد با یک حرف ساده، یا یک پرسش، یا یک کلمه -که از آن پیدا بود عمق همه تقلاهای روح مرا فهمیده است- به آن شلیک می کرد. چند بار این کار را کرد…
من هیچگاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، این چنین درمانده نمی شوم که از زیبایی و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع…

صفحه کتاب در شبکه GoodReads
حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
نوشته: مصطفی مستور
انتشارات چشمه